انجمن نجات به آقای جمیل بصام و همسر گرامی ایشان تبریک می گوید .فرقه مجاهدین با تهاجم به حقوق انسانها در تلاش است تا هویت انسانی را فدای هویت تشکیلاتی نماید تا انسانها را تبدیل به ربات نماید تا بدینوسیله مسیر بهره کشی از آنها را فراهم نماید . هرکس و به هردلیلی از مجاهدین فاصله می گیرد ، بی درنگ به هویت ، اصالت، فرهنگ ، آئین و سنت خویش رجعت می نماید تا گمشده خود را بیابد ، خانواده اولین پناهگاه و تشکیل زندگی به مثابه زدودن مناسبات فرقه ای می باشد.
به این عکس و نوشته زیر عکس نگاه می کردم ابتدا جمله زیر عکس و گرامر خنده دار آن نظرم را گرفتاما بعد با خواندن متن نوشته سکوت کردم و به فکر فرو رفتم .احساس کردم که برروی سنگ قبری گمشد ه در یک بیابان برهوت عکسی ودسته گلی را می بینم .و بسیار اندوهگین شدم . من هیچوقت درمورد کسانی که زیر شدیدترین شکنجه ها بریده اند اظهار نظر نمی کنمشکنجه های جمهوری اسلامی هرگز برایم قابل تصور و تحمل نیست و نخواهد بود . میدانم که انسانها تحملشان یکسان نیست و آستانه درد و قدرت مقاومت برای همه یکی نیست . نمیخواهم متهم کنم و قضاوت کنم فقط میخواهم یک مورد را به عنوان یک زندانی سیاسی بریده درزیر شکنجه های طاقت فرسا از بعد فلسفی و انسان شناسانه اش بررسی کنماین داستان مرد مبارزیست که از کوره راه های بسیار سخت گذشته است . درمسیر اهدافش همه چیز ش را داده است . ازعشق های جوانی گرفته تا فرزندی اگر داشته تا همه علایق اش و همه شادیهای فردیش و همه آن فرصت هایی که میتوانست از زندگی در شرایطی بی دغدغه و بی هراس بهره ببرد . فردی که دریک کشور غربی میتوانست زندگی مرفه و آبرومندی داشته باشد و انسانی شریف و هم وطنی با وجدان هم به حساب آید و گاهگاهی هم شاید قلمی بزند و مطلبی بنویسد و یا به تظاهراتی هم برود و مبارزه کند. اما او میرود تا تمام عیار مبارزه کند. با همه توش و توان و هرچه که داشته و دارد میرود که خودش را و همه هستی اش را فدای آرمانش کند. فدای کودکان کارتون خواب و زنان فاحشه فقیر و دهقانان بی غذا و کارگران بیکار. او دراندیشه ساختن جهانی رویایی است آنگونه که فراخور حال انسان امروز باشد به نبرد برمیخیزد و با غول خرافه و جهل و دیکتاتوری درمیا فتد درحالیکه جانش را کف دستش گرفته است و آنگاه دراین مسیر اسیر میشود . فرقی نمیکند کجا و چطور ؟ یا درجبهه جنگ نظامی است و سیانور درگلو و نارنجک بدست گیرمیافتد و یا درصحنه جنگ سیاسی است و جایی دستگیر میشود و به دشمن اش تحویل داده میشود. و دراین نقطه است که هرچه باید بشود میشود. این نقطه انتهایی حرکت یک مبارزاست ونقطه اوج داستان او به عنوان یک انسان .آن صراطی که باریک ترازمو است . صراط انتحاب است . انتخاب نهایی انسان . انتخابی بین مثله شدن زیر شکنجه مثل فیض مهدوی – حجت زمانی – اکبر محمدی - علیرضا رجبی . له شدن زیر چکمه ها و شلاق ها و نعره ها و ضجه ها و اعدام های مصنوعی وو یا سر تسلیم فرود آوردن . زانو زدن دربرابر دشمن . بوسیدن پای او . بزانو درافتادن و گریستن دربرابر قاتل . دربرابر دژخیم شکنجه گر . این جا او تنهاست . تنهای تنها دربرابر سرنوشت . دربرابر غول ویرانگر جسم و روح اش . هیچ سازمانی و هیچ پشتیبانی درکنارش نیست . هیچ دوستی ندارد . نه مادر ی هست و نه معشوقی ، نه پدری و نه راهنمایی . نه حتی روزنه نوری به بیرون از سردابه خونین . هرچه هست دشمن است و ضربات دردناک و شکنجه جسمی است و درد است و درد تا بن استخوان . چقدرآرزو میکند بیهوش شود . و درد کمتری را حس کند. چقد رآرزو میکند زمان کوتاه شود و وکوتاه ترو او به پایان این نقطه عظیم و بی انتهای درد برسد . چه درد بی انتهایی . چه ثانیه های طاقت فرسایی . دراینجا اوست و تنها اوست که باید تصمیم بگیرد . یا باید از خودش بگذرد و از سوابقش و از روانش و ازآرمان هایش و آرزوهایش . واز ادامه حیات معنوی و انسانی اش و تسلیم شود و از درد برهد. برای لحظه ای تنها نفسی تازه کند . آبی بنوشد و جای زخم هایش را مرهمی بنهد. اندکی بخوابد ، لحظه ای بیاساید . کسانی در این نقطه تردید نمی کنند. جسم را به درد می سپارند و پیش میروند . آی ای شلاق ها فرو د آئید . ای شمشیرها مرا بگیرید . ای لگد ها و ای آتش های سوزنده .جسم مرا تحلیل برید . راه دیگر ی نیست . حتی یک قدم به عقب هم نمیشود برداشت .باید رفت تا انتهای راه و برای یک چریک انتهای راه مرگ است . شهادتی پر افتخار . قهرمانی و الگویی شدن برای دیگرانی که پشت سرند . برای همه آنهایی که باورهای اورا داشتند و درصف رسیدن به این نقطه اند. برای نگاهداشتن رشته های پیوند به آنچه که پشت سر باقیمانده است . برای وصل و امتداد این راه و به رهروانی و دوستان و یارانی که با ا وبوده اند و روزها وشبها با هم اندیشیده اند و با هم برج و بارویی را که آرزو میکردند پی ریخته اند و ستون به ستون معبد آرمانهایشان را ساخته اند و برای آخرین کمک درآخرین لحظه ها و با آخرین شهامت ها به آنها . برای اثبات درستی راه آنها با فدای جان .اما برای دیگری سرنوشت طور دیگری رقم میخورد . او مرگ را انتخاب نمی کند . او درمسیر پر فراز و نشیب اش مرگ را اینگونه سخت و دردناک نیافته بوده است . او مرگ را یک گلو له درقلب و دیگر هیچ می فهمیده است .او توان اینهمه رنج را ندارد . طاقت اینهمه شکنجه و فشار ردر او نیست . نمیتواند نه نمیتواند . نمیتواند تحمل کند . نمیتواند بمیرد . شلاق ها همچنان فرو د می آیند . و زخم ها ی تازه تر و دردهای جانکاه تر و فریاد ها ی تازه تر. و گردابی از درد و خون و تاریکی که درآن فرو می رود. تاریکی وتنهایی که اورا فرا میگیرند . نفس اش میگیرد و احساس خفگی میکند. دراین نقطه دیگر نمیتواند پیش برود . یک قدم به عقب می گذارد . راه پیشروی را دردها سد میکنند . نومیدی ها و خشم ها و پشیمانی ها راه را می بندند . آیا اشتباه نکردم ؟ . یک لحظه فکر ، و تردید برجانش می افتد . بودن به از نبودن خاصه دربهار . زندگی هرچه باشد بهتراز مردن است . بخصوص که . بخصوص که آنسویش هم نا معلوم است از کجا که زندگی دیگر ی باشد ؟ از کجا که درآنسو جز تاریکی مطلق و نبودن مطلق چیزی نباشد ؟ چرا این نفس ها را ازدست بدهم ؟. چرا رویت نور را از دست بدهم ؟. چرا شادیهای زندگی را از دست بدهم؟ . برای چه باید بمیرم ؟ فرق من با میلیونها انسانی که دارند زندگی میکنند چیست ؟ چرا من نتوانم از مواهب زندگی استفاده کنم ؟ چرا من باید درد بکشم و رنج تحمل کنم و شکنجه شوم . برای چه ؟ برای کدام آرمان ؟ برای کدام جامعه ؟ کدام خلق ؟ کدام سازمان ؟ کدام دوستان ؟آرمان ها دیگر جلو ه ای ندارند . کودکان کارتون خواب کمرنگ و کمرنگ تر میشوند. زنان فاحشه دردوردست های مه آلود گم میشوند . کارگران بیکار سایه هایی بیشتر نیستند ، خارج از وجود او ودور از او ، اشباحی که دیگر به او ارتباطی زنده و ارگانیک ندارند . دیگر آنها به او ربطی ندارند . نه دیگر هیچ چیزی درافق پید ا نیست . آرزوها به بن بست رسیده اند. رویا ها به پایان رسیده اند .. فقط یک جرعه آب . فقط یک جرعه آب . یک مسکن . یک سیگار . همه زندگی درهمین خلاصه میشود. دیگر این فقط جسم است که سخن میگوید . که خواهش میکند . که فریاد میزند و چون کودکی گرسنه غریو سرمیدهد جسمی که تشنه است که گرسنه است که درد میکشد و توانش دیگر بریده است . که نیاز به خواب دارد ، به یک نوشیدنی به یک سیگار . آرمانی دیگروجود ندارد ، عشق به توده ها ، به آزادی ، به کودکان فقیر ، به معتادان و روسپیان و به نفسی آزاد . به میهن و مردم . اینها کنار میروند . محو میشوند و جسمی بی روح در کف زندان دراز کشیده و خون آلود برجا می ماند. جسمی که میخواهد زنده بماند و نمیخواهد که بمیرد . واقعیت سرسخت انکار ناپذیر همین است . جسم میخواهد که بازهم نفس بکشد که باز هم نوررا تماشا کند و عطربهاررا حس کند و صدای پرنده ها را بشنود . همه حرفهای دیگر بهانه است . همه عذرهای دیگر و تحلیل ها و نقد و بررسی ها ی دیگر عذر بدتر از گناه اند. جسم دیگر تحمل شکنجه ودرد بیشتر را ندارد . و آنگاه دژخیمان نقاب ها را برمیدارند . ریش ها را تراشیده اند . و ادکلن زده اند . با ناز و نوازش و سیگار و روزنامه آمده اند. با تلویزیون و اینترنت برگشته اند. زندگی بازگشته است . زندگی بدون درد و رنج و شکنجه و خون و تلخی و از دست دادن و دلهره و هراس . زندگی بدون اندیشیدن به رنج های دیگران واحساس مسئولیت کردن دربرابر انسان های دیگر . زندگی بدون تلخی دیدن تصاویر کودکان فقیر و تجاوز شده و سنگسار شده ها و اعدامی ها و فقر و بدبختی دیگران درکنار قاتلان میشود زنده ماند. میشود آسایش داشت . میشود به دستهای خون آلودشان هم نگریست و سکوت کرد و آنها را بخشید . وآنگاه هرچه بود پشت سر گذاشته میشود . یاران و همرهان دیرین ، چریکان خسته وزخمی ، مردم فقیر ، کودکان گرسنه ، زنان فاحشه ، خیابان های ویران . زندان های پراز زندانی و بیماری و کشوری غرقه درنکبت . اما درکنار زندانبانان جای امنی هست . لقمه غذایی هست . آبی هست و شکنجه هم نیست . خواب هم هست. و زن هم هست . و دیگر تمام .جاده دراز آرمان ها پایان یافته اند. جسمی زنده است چون تابوتی که روحی عصیانگر و آزادیخواه اما مرده را با خود حمل میکند. آرمان های مرده و یک دسته گل خشک شده و زنی از تبار زندان بانانو راه به پایان رسیده استو اما گناه از کیست ؟ چه کسی را میشود وباید محکوم کرد ؟ . درکدام کشور متمدنی سراغ دارید که یک ناراضی ، وحتی یک چریک را دستگیر کنند و اورا زیر شکنجه به نقطه توبه و همکاری بکشانند؟ آیا کارلوس معروف درزندان فرانسه به توبه افتاد ؟ آیا رهبران پلنگ های سیاه درآمریکا توبه کردند؟ آیا رهبران آنارشیست های درهمه کشورهای متمدن به توبه کشیده شدند؟ نه ودلیل آن تنها و تنها یک چیز بود . درآن کشورهای شکنجه نیست . شکنجه ای که بند از بند زندانی بگسلد و اورا تا آخرین سلول و آخرین عصب و آخرین ذره مثله کند نیست . اگر شکنجه و آن فشارهای جسمی و روحی و بیخوابی ها و گرسنگی و تشنگی دادن ها به مبارزان وجود نداشت آیا امکان داشت که کسی به این صورت از عمری اندیشیدن و آرزو کردن و آرمانها یش دست برداد و برعلیه دوستان خودش که بیش از نیمی از عمرش را با آنان به سربرده است به سم پاشی بپردازد؟ آیا امکان داشت که یک مبارز بعد از سالها اندیشه و آرمان و کاری بی وقفه درجهت ساختن دنیایی تازه این چنین با دشمنان مردمش همراه شود و تا نهایت همکاری و خیانت با آنها برود ؟آیا امکان داشت کسی که بیست سال و سی سال تفکری را درخودش شکل داده است دریک هفته و چند روز همه آن سیستم فکریش را بدور بیندازد و جور دیگری کاملا 180 درجه برخلاف آن فکر کند ؟نه امکان ندارد . مگر درزمان شاه چریکان بسیاری دستگیر نشدند و مگر آنها درزندان تشکیلاتی قوی ایجاد نکردند؟ به ندرت میشود سراغ گرفت چریکانی را که به این صورت بریدند و به دشمن پیوستند. آنچه را من محکوم میکنم سیستم شکنجه ایست که درایران بی نهایت ها را هم درنوردیده است و انسان ها را درزیر چرخ هایش له میکند و شخصیت و هویتشان را نابود میکند و روحیه مقاومت آنها را درهم میشکند و آرزوها و آرمانها و شخصیت مبارز آنها را از آنها میگیرد و تبدیلشان میکند به جسمی درهم شکسته و بی روح .و آنگاه برسنگ قبر آرزوهایشان دسته گلی و تبریکی هم میگذاردبراستی که همه هم و غم ما باید درهم شکستن این سیستم ضد انسانی شکنجه باشد .و هرگز شکنجه انسانها را با هیچ توجیهی و توسط هیچ ارگانی اجازه ندهیمدرروز جهانی حقوق بشر شعار همگانی باید این باشد . شکنجه جسمی و روحی بهرصورت و هرشکل برای هرکسی با هرمیزان جرم و گناه ممنوعشکنجه ممنوعشکنجه ممنوعشکنجه ممنوع****
توضیح عکس
جمیل بصام مجاهد خلقی بود که 4 سال پیش هنگام عبور از مرز عراق به سوریه توسط دولت سوریه دستگیر و با وجود اینکه
تابعیت دولت انگلیس را داشت توسط سوریه به ایران تحویل داده شد او بیش از یکسال درزیر شکنجه درزندان اوین تهران بود و بعد به انجمن نجات ( انجمن موازی وزارت اطلاعات ایران برای ضدیت با مجاهدین ) پیوست و شروع به همکاری با وزارت اطلاعات کرد و اخیرا سایت های جمهوری اسلامی ازدواج اورا درایران تبریک گفته اند !